این اولین جمله ای بود که به ذهنم آمد و نوشتم
جمله ای ناب از شریعتی بزرگ دقیقن یادم می آید در همین اتاقی که اکنون دارم مینویسم کویر شریعتی را خواندم و در آن چه زیبا تفاوت میان عشق و دوست داشتن را توصیف کرده است. کاش همین الان کویر شریعتی میبود تا باز هم میخواندمش در این کنج تنهایی
راستی گفتم تنهایی!
چرا دست از سرم بر نمیدارد؟ گویی ناف مان را با هم بریده باشند.
دلم نگرفته است امشب اما دلم میسوزد
هم شادم هم ناشاد
هم همه چیز دارم و هم هیچ چیز ندارم، یادم می آید دقیقن 6 سال پیش تابستان بود که تمام کارهایم را جور کرده بودند که برای همیشه بروم استرالیا و آنجا همراه با خانواده بمانم این اولین بار است که این را بازگو میکنم برایت و نمیدانم چرا؟! اما خوب میدانم که چرا زیر همه چیز زدم و هیچوقت نرفتم، قولی داده بودم و سر قولم هم ماندم. همیشه فکر میکردم تو از من مصمم تر برسر قولمان ایستاده ای و اگر من رها کنم انگ نامردی بر خود میستانم اما تو که مرد نبودی و من به خامی خود نمیدانستم، تهش چه شد تو رفتی و من... سالها میگذرد، تو بزرگ و بزرگتر شدی و من همانگونه ماندم
خیلی سفرها کردم خیلی جاها رفتم
برگشتم باز هم رفتم
غریبیهای زیاد و زیاد
باز هم برگشتم و باز هم خواهم رفت. باز هم کی بروم نمیدانم!. یادش بخیر چه مدت طولانی که نیامدم و بیخ گوش خودت سکونت نکردم در همان خراب شده که بزرگ شده ای در همان شمع دزد خبرت هست که در شهر شکر ارزان شد...
ادامه مطلبما را در سایت خبرت هست که در شهر شکر ارزان شد دنبال می کنید
برچسب : نویسنده : niloofariha بازدید : 14 تاريخ : پنجشنبه 14 دی 1396 ساعت: 22:34